قطار شمارهي سيصدوبيستوهفت تهران انديمشک روز چهارده تير سال شصتوسه ساعت يازدهوچهلوپنج دقيقه راه افتاد و پدر من توي واگن سه، کوپهي هشتِ قطار بود. مادرم نبود دستمال تکان بدهد و گريه کند يا دستی روي سر من بگذارد و سارا را روي دست بگيرد تا از پنجرهي قطار آخرين بوسه را بدهد، ما رشت بوديم و يکي از آن دورههاي آرامش بعد از دعواهاي مفصل پدر و مادرم را زندگي ميکرديم. پدرم رفته بود تهران قهر و سوار قطارِ انديمشک شده بود و همانطور به لجاج قصد داشت برود خط مقدم و بميرد ولي حتمن جايي در راه نظرش عوض شده بود که به معلمي رزمندههاي دانشآموز در خط دوم راضي شد و بعد از سه ماه با ريش توپي و لباس خاکي نظامي و داستانهاي جنگي برگشته بود.
اما همهي اين جعليات را امضاي توي توالت نقض ميکرد. ريشم را در توالت قطار ميتراشيدم كه وقتي رسيدم اصفهان مرتب باشم، ساعت از پنج گذشته بود و هوا روشن میشد، حالا بود كه شاشدارها پشت در جمع بشوند و دستگيره را بالا و پايين كنند. صورتم را كفمال كردم و پشت كردم به آينه. عادت داشتم وقت تراشيدن ريش توي آينه نگاه نكنم. هر وقت به آينه نگاه ميكردم با اين ژيلتهاي سه تيغه كه هيچجور صورت را نميبرد صورتم را زخمي ميكردم. توي سربازي بچهها شوخي ميكردند كه بروم از كارخانه جايزه بگيرم، انگار كارخانهاش گفته بود اگر توانستيد صورتتان را ببريد بياييد جايزهاش را بگيريد. ولي هربار كه توي آينه صورت ميتراشيدم سه چهارجا را پنبهكاري ميكردم. رو به در ریش میتراشیدم و تيغ که پر مو ميشد ميگرفتم زير شيرآب و دوباره پشت ميكردم به آينه. همانوقت بود كه امضا را ديدم. روي رنگ قرمزي كه به ديوار فايبرگلاسي مستراح زده بودند جايي بعيد كه حتمن طرف خيلي بلند بوده امضا را كنده بود. نوشته بود تابستان 63 ضياءالدين و امضايي كرده بود از يك طرف شبيه طا و از طرف ديگر عين، درست مثل امضاي پدرم. البته امضای چکهاش. پدرم برای هر کاری امضا داشت، امضای اداری، امضای پای ورقههای امتحانی، امضای تشریفات که پر پیچتر و ظریفتر بود برای کارتهای دعوت به مهمانی و تبریک سالِ نو، امضای مالی. این امضای روی چکهاش بود. چشمم را تنگ كردم كه بيشتر به خاطر ريختن چكهاي آب از ابرو روي پلكم بود و حتمن درست بود، امضاي پدرم بود. فقط تعجب كردم چهطور آنهمه بالا کنده. لابد رفته بالاي روشويي فلزي و حتمن با كليد خانهي كوچه مريممان تاريخ را كنده چون آنسالها هنوز قسط خانهي بنيصدريمان را تمام نداده بوديم كه بفروشيمش.
باقي صورتم را همانطور پشت به آينه تراشيدم اما چشم از امضاي پدرم برنداشتم. امضاي معوجي بود، نه مثل هميشهاش صاف و مطمين. حتم توي راه امضا كرده بود، اگر توي ايستگاهي يا از بيحوصلگي بود اينطوري نميشد... اصلن آنسالها كي اصفهان رفته بود كه من يادم نميآمد. خواستم موبايلم را بردارم و زنگ بزنم به پدرم كه تو تابستان شصتوسه اصفهان بودي؟ بعد يادم آمد اين كوپه ميتوانسته به هر ديزلي وصل باشد و هرجايي رفته باشد، تلفن هم نزدم بپرسم چون حتمن دوباره سر فروختن زمينِِ چوکام دعوامان ميشد. توي دفترم نوشتم تابستان شصتوسه و يك علامت سوآل گذاشتم كه برگشتم تهران یادم باشد.
وقتي ماجراي امضا را براي پدرم تعريف کردم شکم لختش را که از لای دکمههاي پيراهنش بيرون زده بود خاراند، کوسني از روي مبل برداشت، انداخت زير باد کولرگازی و خوابيد. چيز غيرمعمولي در رفتارش نبود، بيخود نبود مادرش ميگفت «ضيا حاج مم صادوق کون ترکانه» حرف که ميخواست بزند جان آدم را بالا ميآورد، هرچه اشتياق نشان ميدادم بدتر بود، شمدي برداشتم و کنارش در مردادِ رشت زير بادِ کولر خوابيدم.
دو سال بعد که فيستولش را تهران عمل کرده بود و نقاهتش را خانهي من ميگذراند گفت که ماجرا چي بوده. به شکم خوابيده بود و با ني از ماگ، سوپ رقيقي را که برايش پخته بودم هورت ميکشيد. يک سالي بود قهر اساسي بوديم و جز سلام و خداحافظ چيزي نميگفتيم، حرف هم که ميزديم جوري بود انگار کس سومي طرفِ خطاب است. هيچوقت نفهميدم داستان را براي آن کس سوم تعريف کرد يا من و تا حالا هم جرات نکردهام براي مادرم ماجرا را بگويم.
قطار شمارهي سيصدوبيستوهفت تهران انديمشک روز چهاردهِ تيرِ سال شصتوسه ساعت يازدهوچهلوپنج دقيقه راه افتاد و پدر من توي واگن سه، کوپهي هشتِ قطار بود با گرداني از سربازهاي تازه که قرار بود به لشکر محمد رسولالله اضافه بشوند يا ذخيرهشان باشند يا گردان را لشکر کنند يا چي، آن قدر از ني سرو صدا درآورد که بلند شدم و پيالهي ديگري سوپ توي ماگ ريختم که برود سرِ ماجرا، به نفر سومي که نبود توضيح مکرر ميداد که هیچوقت نفهمید گردان سربازها براي چي ميرفتند اما لشکر محمدرسولالله را مطمين بود و ميشود حقيقت چيزي را که تعريف ميکند غوررسي کرد، نميشد که بيخبر گرداني در ميان راه غيب شده باشد و چيزي جايي ننوشته باشند.
پدرم تنها مسافر عادي قطار بود، هميشه کلک کوچکي داشت که از هردري ميخواهد بگذرد و احتمالن حق بهجانب سوار شده بود و چون پرسالتر از تازهسربازها بود مسئول اعزام نيرويي، مسئول آموزشي چيزي به نظر آمده بود. هيبت قابل احترامي داشت آنروزها، ته ريش هميشگي، تاسي پيشروندهاي در پسِ سر، عينک کائوچويي سياه و اورکت امريکايي دايم، نه تسبح ميگرداند نه جاي مهر روي پيشانياش بود نه تظاهر به حزباللهي بودن ميکرد اما عوضي گرفته ميشد و کارش پيش ميرفت.
پدرم با هيبت احترام برانگيزش توي کوپهي ششنفري دوازده ساعت يکنفس حرف زده بود و شهرام بچهي طرشت، محمد بچهي قصرالدشت، ناصر بچهي گوهردشت کرج ساکن فلکهي سوم تهرانپارس، کاوه بچهي روزولت و ذبيح بچهي پامنار با دهانهاي باز نگاهش کرده بودند. از چيزهايي که توي کوپه گفته بود فقط ماجرای نجات پسردايياش کولي يادش بود که وقتي بچه بودم هرگوشهاش را از جايی شنيده بودم و هر دفعه شاخ بيشتري ميگرفت، نميدانم کدام نسخهاش را براي پنجنفرِ توي کوپه تعريف کرد و حوصلهي شنوندههاي دهنباز حتمن سر رفته بود. پدرم روي دهنِ باز سربازهايصفر و سحر کلامش به نفر غايبِ گفتوگومان تاکيد ميکرد و گوشهاي بود به من که حرفهاش دیگر درم نميگرفت.
بعد از دوازده ساعت تازه رسيدند سلفچگان و منتظر ماندند ريل بمباران شدهي راهآهن تعمير شود و راه بيافتند و خوابيدند. پدرم بالاي راست خوابيد و گفت که همقطارهاش يکي يکي کجا خوابيدند. با اين جزئيات حوصلهسربر ميتوانست هرلحظه صدايم را در بياورد «بترک بگو زبر» ولي با سماجت نشسته بودم و براي آنکه اشتياق نشان داده باشم توی سوپش کمی گلپر ریختم.
در خواب قطار راه افتاده بود و راهي رفته بود که پدرِ خوابم از مسافتش بيخبر بود، صبح قطار هنوز راه ميرفت ولي همسفرهاش توي کوپه نبودند، جاشان عروسکهاي پرشدهای بودند با همان لباس خاکی و هیبت نظامی که اگر کسي از بيرون ميديد خيال مي کرد کوپهها پراند.
پدرم فهميده بود که تنها آدم غيرنظامي توي قطار نبوده. زني که اسمش عطيه بود توي کوپهي دو، همسفر پنج تازهسرباز بود، بالا راست خوابيده بود و بيدار که شد جز پدرم هيچکس توي قطار نبود. پدرم و عطيه تنها آدمهاي زندهِي واگن سه بودند. زنده، چون تا هفتهها که قطار لاينقطع حرکت ميکرده فکر ميکردند باقي آدمها مردهاند يا جادويي بهناگهان همهشان را عروسکهاي پنبهاي بددوختی کرده که در تختهاي تاشوي قطار خوابيدهاند.
به نفرِ سوم خاطرهي پدرم تشر ميزنم که ريدن کون ميخواهد و با اين زخمبندي سردستی بهتر است تا دو روز ديگر فقط مايعات بخورد که وقت ريدن بخيهها پاره نشود، پدرم مثل بچهها نی را توی ماگ میچرخاند و وقتِ جویدنِ کلوچه فومنهایی که برایم سوغات آورده صدا درمیآورد و مطمین است سربازها را براي ماموريتي سري جايي بين راه پياده کردهاند و قطار را سه ماه با عروسکها دورِ ايران گرداندهاند که ايز گم کنند.
درِ توالت قطار باز شد و پدرم اولينبار عطيه را ديد که مقنعهي سرمهاياش را تا چشمهاش پايين کشيده و دستهاي آبچکانش را مثل جراحی که به اتاق عمل برود بالا گرفته، اولين برخورد که ميتوانست نشانهاي از حواث پيش رو باشد. زني که دستهاش را بالا گرفته و مردي که دم صبح منتظر شاشيدن است.
عطيه و پدرم هر کدام توي کوپهشان بالا راست رفتند و خوابيدند تا فردا. فردا قطار هنوز راه ميرفت و پدرم توي راهروي بين کوپهها مشوش میرفت و میآمد و زور ميزد که درهاي بين واگنها را که از بيرون قفل بود باز کند، پنجرهها را که پيچکرده بودند بشکند، ترمز اضطراري را که کنارش نوشته در صورت استفادهي غيرمجاز سيصد تومان جريمه، بکشد يا هرکاري که بتواند از اين قفس متحرک نجاتشان بدهد. پدرم، عطيه و عروسکهاي خوابيده بايستي يکجايي پياده ميشدند و به زندگي عادي برميگشتند.
ديدار دوم در همين راهرو بوده، پدرم خسته شده بود بس که خودش را به در و ديوارها کوبيده بود، وسيلهاي براي ضربهزدن به شيشهها و درها پيدا نکرده بود و از بس با مشت به شيشهها کوبيده بود سر مشتش خرد و خوني بود، بس که با شانهي راست به در واگن کوبيده بود نميتوانست دست راستش را روي ميله بگذارد و تکيه کند، بس که وقت ردشدن از ايستگاهها پيراهنش را در آورده بود و توي هوا چرخانده بود نميتوانست با دست چپ در توالت قطار را باز کند. مات از پنجرهي قطار بيرون را تماشا ميکرد که از ايستگاه فيروزکوه با سرعت ميگذشت و آدمهايي در ايستگاه براي قطار دست تکان ميدادند. عطيه گفت «هيچکي سنگ به شيشهي قطار نميزنه» و پدرم حرف را پي نکرده بود، عطيه آمد کنار پدرم انگشتهاي خونياش را وارسي کرد و آرام شانهي راستش را ماليد، پدرم مات بيرون را نگاه ميکرد و فکر ميکرد بايد چيزي براي خوردن پيدا کنند.
کوپهها را گشتند و در کوپهي پزشکِ قطار که عروسکي بود در روپوش سفيد، کارتنهاي بيسکوئيت شور و قوطيهاي ساردين و بطريهاي آبميوه پيدا کردند که با جيرهبندي دقيق سه ماه و ده روز زنده نگهشان ميداشت. نفري يک بسته ترد و يک قوطي ساردين و دو بطري سيصدوسي سيسي آبميوه در روز؛ بعد که ساکهاي سفري و کوله انفرادي سربازها را وارسي کردند چيزهاي بيشتري هم داشتند. قند، گردو، مويز، تخممرغ آبپز که دير پيدايش کردند و بو گرفته بود، برگه، نان خشک، دو قوطي کمپوت آناناس که هيچ چيزي براي باز کردنش نداشتند و مهرِ تربت که عطيه خرت خرت ميجويد. شبهاي جمعه هم با خوردن يک قوطي ساردين اضافه مهماني آخر هفته ميگرفتند و اين ها همه توي جيرهبندي جنگي پدرم لحاظ شده بود.
بعد از دو هفته که به نوبت پاس ميدادند اگر قطار جايي ايستاد بيدار باشند و پياده شوند ديگر به وضعشان عادت کردند. پدرم سعي کرده بود با نوشتن ايستگاههايي که ميگذرند به ترتيبي از سفر برسد و چيز روشني دستش نيامده بود، زوج رابينسون کروزئهاي بودند در زميني متحرک که صبح دزفول بود، عصر شادگان، پسفردا ورسک و بعدش معلوم نبود تهران برود يا مشهد.
عطيه به همهچيز عادت کرد، کل واگن را ملحفهپوش کرد که از بيرون ديده نشود و بين کوپهي دوم و پدرم پرده کشيد و سرلخت در محدودهي خودش ميچرخيد و موهاش را که ميريخت، توي کيسهي پلاستیکی جمع ميکرد. پدرم شروع کرد به ساختن ابزار، تکه آهني را روزها به کف قطار ميسایيد تا چيزي شبيه کارد بسازد، با چند آينه دستگاهي براي بازتاب ساخته بود که اگر منبع نوري داشت ميشد مورس زد و عطيه روغن ته قوطيهاي ساردين را جمع ميکرد تا وقتي آتش اختراع کردند به کارشان بيايد. وقتي ساري توي واگن پيدا شده بود و خودش را به شيشهها ميزد و پدرم سار را بسمل کرد به ذهنش آمده بود که روغن جمع کند تا اگر روزي حيوان ديگري به قطار آمد سرخش کنند ولي هنوز در دورهي پيش تاريخي زندگي ميکردند و اينها رويا بود.
پدرم دو روز تمام واگن را گشت تا راهي که سار از آن تو آمده پيدا کند و به جايي نرسيد و بعدِ دو روز که حيوان بو گرفت انداختش توي کاسهي توالتِ فلزي و سيفون را کشيد و حيوان جايي بين بينالود و قرا پياده شد، بيچمدان، بيمستقبلي که در شهر غريب آشنايش باشد، بيسر.
پدرم و عطيه به ايننتيجه رسيده بودند که تنها راه پياده شدن از قطارِ بيلگام همين است. پدرم لباس ورزشي پزشک قطار را پوشيده بود رويش پلاستيک و رويش کاپشن امريکايي و روزي پانصد طناب ميزد تا بعد از يک ماه و سيزده روز رسيده بود به سيزده هزارتا، در سيويک سالگياش با دو بچهاي که داشت قطر کمرش شده بود بيست سانت يعني اگر فقط کمر بود از سوراخ رد مي شد اما چهارشانگياش نميگذاشت و عطيه هم ششماهه حامله بود. يعني روزي که سوار قطار ميشد چهارماه و دو هفته حامله بود و ميرفت خط مقدم تا خمسه، شوهرش دست بگذارد روي شکمش و براي بچه اسم انتخاب کند. بايد منتظر ميماندند تا بچهاش را دنيا بياورد و لاغر که شد از سوراخ توالت بيرون برود. پدرم جاي خمسه دست گذاشته بود روي شکم عطيه و اسم بچه را اگر پسر بود گذاشت محمد و اگر دختر سارا. پدرم داشت ممثل من و خواهرم را در دنياي متحرک خودش ميساخت و اگر بچه که پسر بود در هفت ماهگياش سقط نميشد و نميافتاد شايد پدرم هنوز توي قطار زندگي ميکرد، غذاش را از قوطي و جعبهها و کنسروها در ميآورد و لازم نبود نفر سومي را براي حرف زدن با من بتراشد.
اين جملهي آخر را طور اشکدرآري گفت که منقلبم کند يا دوريمان را يادآور شود. بلند شدم و چند قدمي در خانهي شصت متري که رختخواب مريضي وسطش پهن بود راه رفتم، به سوپ که از قُل افتاده بود سر زدم، توي قوري آب ريختم و تيبگي تويش انداختم، موز له کردم و با حريرهی بادام و ثعلب قاطي کردم و قاشقچهاي توش گذاشتم، بالا سر پدرم آمدم که خواب بود و کاسهي سفالي را کنار سرش گذاشتم، نشستم و موهای پسِ سرش را نوازش کردم. چشم تنگکرد و با دست بالاسرش دنبال عينک گشت که روي ميز عسلي گذاشته بودم، عينک را دستش دادم و چشمش زد و دوباره چشمش را تنگ کرد، لابد تعجب کرد از مهرباني بيوقتم. کاسه را جلوی دستش گذاشتم و قاشقي مزه کرد. نفر سوم داستان را نديده گرفتم و مستقيم با خودش حرف زدم «مهرطلبي ميخواي کني لازم نيست اين همه دروغ دلنگ سرهم کني. دوري احترام هر دومون رو نگه ميداره.»
« باور نکردي؟»
« بچه که بودم هيچی برام تعريف نکردي، بعدِ سي سال داستانت خوب بود.»
« ميخواي تهش رو بگم؟»
بلند شدم و رفتم توي اتاقم و نشستم پشت کامپيوترم، صداي دلنگِ خوردن قاشقچه به ته کاسهي سفالي ميآمد و تمامی نداشت، لج کرده بود و قاشق ته کاسه ميکوبيد، اگر وقت ديگري بود داد ميزدم « اونو سوراخ کن بنداز گردنت» اما بيرون آمدم و کاسه را از دستش گرفتم و گذاشتم توي سينک، نشستم روي مبل و گفتم «بگو.»